غزل ، هرواژه را از " گفت ِ مردم " راه نیست
هر که زین آیین گریزد ، جز تنی گمراه نیست !
واژه اینجا ، زبده الماسی بود با صد تراش
آن که چون آیینه ، رویش تیره با هر آه نیست !
مدح کس زین نغمه بیرون کن ، که آن فرزانهع گفت :
" عرصه یشطرنج ِ رندان را مجال ِ شاه نیست ! "
" گفت ِ مردم " در غزل ، گلبانگ ِ ناسازی زند
کله پز دانی که با دانا دلان ، همجاه نیست !
مردمان نیک اند و من ، دلبسته بر هر نغز و نیک
لیک هر جا سر زند خورشید ِ تابان ، ماه نیست !
زعفران ها از غزل روید ، به چندین رنگ و بو
آن که یک تارش اگر جویی ، به دشتی کاه نیست !
زیر ِ این دیبای ِ رنگین ، با هزاران طرح و نقش
دشنه ها باشد که کس از بودنش ، آگاه نیست !
گر ، به کوتاهی گراید دامنش هنگام ِ گفت
دست ِ اقیانوس ِ معنی از سرش کوتاه نیست
قفل ِ زرین خورده ، بر این گنج ِ مروارید و لعل
لیک اگر جویی کلدیش پیش ِ هر خودخواه نیست
رنج ِ پیشین جامگان ، کوبیده این وادی به گام
خوشخرامان را به رفتن راه هست و چاه نیست
یاوه ها بگذار و لختی ، بر غزل گفتن گرای
زانکه هر گاهی که این فرمان بری ، بیگاه نیست
ای فریدون ، هر که زین دیرینه آیین سر کشد
مزد ِ طفیانش به جز آن خنده ی قهقاه نیست
سلام خوبی مرسی که قابل دونستی و امدی نظر دادی
شعرت واقعآ جالب بود
بدو بیا منتظرم
تا بعد .............