هر بامداد، مرگ بر سر راهم نشسته است به صبحانه، میزی کوچک با نیمرو و عسل، اما بی لبخند. شاید اگر می دانست، شوم ترین رویداد هم از آغاز میلاد من بود، لبخندی چاشنی قهوه ی تلخش می کرد، پیش از آنکه برخیزد.
رویا
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 07:56 ب.ظ
سلام رویا جون از این که به وبلاگم سر زدی و نظر دادی ممنون اگه دوست داشتی بازم به وبلاگم سر بزن ونظر بده خوشحال میشم اونجا ببینمت وبلاگت هم خیلی باحاله از متنت هم استفاده کردم باتشکر
سلام رویا جون از این که به وبلاگم سر زدی و نظر دادی ممنون اگه دوست داشتی بازم به وبلاگم سر بزن ونظر بده خوشحال میشم اونجا ببینمت وبلاگت هم خیلی باحاله از متنت هم استفاده کردم باتشکر
سلام دوست عزیز
زیبا شعر می نویسی
به من هم سر بزن