ای عزیز/ در غروب تلخ زندگی/بر لب دریاچه ی غم/هجرت زرد تو را/با چشمان خیسم بدرقه میکنم/تا به تو بگویم/زندگی بی تو بی معناست/زندگی بی تو هیچ طلوعی ندارد
آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد
« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند « زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت دل ، همزبانی از غم تو خوب تر نداشت این درد جانگداز زمن روی برنتافت وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
اگر سهم من از این همه ستاره فقط سوسوی غریبی است، غمی نیست. همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست