تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه هستی من ، هستی من
من آن ابرم که می خواهد ببارد دل تنگم هوای گریه دارد دل تنگم غریب این در و دشت نمی داند کجا سر می گذارد
شادم که در شرار تو میسوزم شادم که در خیال تو میگریم شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شراره دیگر نیست
از قصه ی تلخ رفاقت خسته و بیذارم